مهدی مهدی ، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

گل های باغ زندگی (مهدی و مریم)

تولد پسرم

    خدای مهربون همیشه نظر لطف به ما داشتن  وهر اونچه که ازش خواستیم به ما عطا کردن و در تک تک لحظات زندگیمون هوامون رو داشتن .وجود شما دو تا عزیزانم دو تا  از هدیه های با ارزشیه که خدای عزو وجل بهمون عطا کردن .هفت سال پیش یه پسر کوچولوی ناز و خوشگل بهمون عطا کردن و چقدر زیبا بود این هدیه........... چقدر زود گذشت این مدت باور نمیکنم که تو حالا 7هفت سالت شده باشه عزیزم . به قول مادر بزرگا  ان شاءاله که صد سال عمر با عزت داشته باشی. من و بابایی خیلی دوست داریم .وهمه تلاشمون برای خوشبختی تو و آبجی کوچولوته ،ان شاءالله خداوند هم کمکمون کنه . هدیه من به تو دعای خیرمه ،برای تو از خدا بهترین ...
24 تير 1393

یک داستان

خدایا ! شکرت... روزی مردی خواب عجیبی دید.  دید که پیش فرشته‌ها رفته و به کارهای اونا نگاه می‌کنه.  هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشته‌ها رو دید که سخت مشغول کارن و تند تند نامه‌هایی رو که توسط پیکها از زمین می‌رسیدن، باز می‌کنن  و اونها رو داخل جعبه‌هایی می‌ذارن. مرد از فرشته‌ایی پرسید :  شما دارید چکار می‌کنین ؟ فرشته در حالی‌که داشت نامه‌ایی رو باز می‌کرد، گفت :  اینجا بخش دریافته و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند رو تحویل می‌گیریم.  مرد یکمی جلوتر رفت  و باز دسته‌ بزرگ دیگه‌ای از فرشته&zwnj...
22 تير 1393

میلاد نور

      ماه رحمت، سفره اش گسترده شد زنده از فيضش جهان مرده شد آسمان پرگشته از شادي و شور آمده از لطف حق ميلاد نور ولادت امام حسن (ع) مبارک ...
22 تير 1393

واما دخملم ......

  چند روزی میشه که دخملی خودش میتونه چند دقیقه ای تنهایی وایسه وما سه نفری حسابی ذوق میکنیم وبراش دست میزنیم. دست هم میزنه با اون دستای کوچولوش. بای بای میکنه( با تموم وجود دستش رو تکون میده!) دندونای بالاش هم داره در میاد. وقتی چیزی رو برداشته صداش میکنی فرار میکنه، میدونه میخوای ازش بگیری. وقتی میاد داخل آشپز خونه ،مهدی رو که صدا میکنم جیغ میزنه ،میدونه الان مهدی میاد میبردش. واما خوابیدنش :   عجیب بد خوابیه این بچه امکان نداره سر جاش بخوابه، اگه خوابش بیاد که شیشه  شیر رو برمداره میره اینقدر این ور و اون ور میچرخه وهی خودش رو میندازه تا بالاخره یه گوش...
15 تير 1393

برای خنده

یه کلمه  برات مینویسم  تا هر وقت سری به وبلاگت زدی حسابی بخندی .   (خود بخودی )!       ...
13 تير 1393

کلاس کانون

مریم رو  به هزار بدبختی خواب کردم اومدم یه پست بذارم. یهو دیدم یه چیزی زیر صندلی پام رو میکشه پام رو با وحشت کشیدم بعد نگاه میکنم میبینم بللللللللللللللللله مریم خانم. خدا خیرت بده پنج دقیقه میخوابیدی خوب، وای مودم رو کشید!!!!!!!! و اینترنت قطع شد. با خشم نگاش میکنم نیشها تا بناگوش بازه واییییی که مردم از خنده . حالا چه کار داشتم؟؟؟؟؟؟؟ یادم رفت ......... آهان میخواستم بگم مدتیه کلاسهای کانون ثبت نامت کردم .روزای زوج از ساعت 9 تا 12 میری وکلی هم بهت خوش میگذره البته هر وقت که اینجا باشیم.عکساش برا بعد ...
12 تير 1393

بازگشت

سلامممممممممممممممم سلامممممممممممممم سلامممممممممممممممم بالاخره دو هفته گذشت وما اومدیم سر خونه وزندگیمون.خلاصه بگم :  رفتتیم( اس )و دستی به سر وروی خونمون کشیدیم وتر تمیزش کردیم موندیم اونجا البته بیشتر خونه بابا پزرگ پلاس بودیم .بابا بزرگ نمیذاشت بریم میگفت اونجا تنهایید وحوصلتون سر میره .راست هم میگفت ولی برای تنوع بد نبود. پسر گلم هم که حسابی بهش خوش میگذشت، فیلم میدیدی ، با ستایش بازی میکردی یا همراه دایی ها بیرون مرفتی یه بار هم که مریض شدی، اینقدر داد و بیداد میکردی که من بقیه حسابی ترسیدیم.سریع رسوندیمت دکتر وخدا رو شکر به خیر گذشت . مریم هم که دورو برش حسابی شلوغ بود .کمتر بهونه  بابا رو میگرفت.  را...
12 تير 1393
1